این چند وقت "نگران نباش" مهسا محب علی ، "مردی که گورش گم شد" حافظ خیاوی ، "یوسف آباد خیابان سی و سوم" سینا دادخواه ، "بهار۶۳" مجتبی پورمحسن ، "مرگ بازی" پدرام رضایی زاده ، "شب ممکن" محمدحسن شهسواری ، "به پشت سر نگاه نکن" آرام روانشاد رو خوندم. کتاب های خوبی بودند. بهار ۶۳ و نگران نباش رو خیلی دوست نداشتم. اما شب ممکن رو به همه پیشنهاد می کنم بخونند.
***
تیاتر کالیگولا رو دوست داشتم. بازی ها بخصوص بازی صابر ابر خیلی خوب بود.تیاتر نورا رو هم دیدم. بازی ها خوب بودند اما داستان رو خیلی دوست نداشتم.
***
با یکی از دوستام یهو زد به سرمون که بریم و دفترچه خاطرات بخریم و با هم قرار بذاریم که مرتب توش بنویسیم. رفتیم و خریدیم. قبلاها هم دفترچه داشتم اما همیشه خیلی زود ازش خسته می شدم ، نوشته هام از نظرم مسخره میومدن. اما این دفعه دیگه می خوام ولش نکنم. حتی اگه شده به نوشته های قبلیم نگاه نکنم تا به نظرم مسخره نیان.
یکی از دلایل دیرتر نوشتنم هم این بود که سرگرم دفترچه ام بودم.
***
چند هفته پیش یه ۳شنبه ی خیلی خوب رو با دوستام گذروندم. رفتیم نشر چشمه و نشر ثالث. چندتایی هم کتاب خریدیم. هم چنان دارم کتاب اضافه می کنم به کتاب هایی که چیده شدند روی هم و منتظر خوانده شدند. تازه اون ها هم تمام نخوانده هام نیستن. اما به جای این که ناراحتم کنن بهم انرژی می دن تا زودتر بخونم کتابی که تو دست دارم رو. که زودتر به اون ها برسم.
***
نمی شه شکه نشد، تعجب نکرد. وقتی سعی داری گذشته ای رو در خودت دفن کنی و از یاد ببری گو این که اصلا از اول وجود نداشته اما یکهو مرده ات شروع به تکان خوردن کند. دوباره کسی از اون گذشته به حالایت بیاید و بخواهد در آینده ات هم حضور داشته باشد. تقصیری ندارد، حتی نمی داند دفنش کرده بودم.
اما این که بخواهی اون رو جدا کنی از باقی خاطرات و زنده نگهش داری سخته.
گاهی نمی دونم دلم می خواد چنین اتفاقی بیفتد یا نه... هر چقدر هم کوچکش کنی در نظرت باز هم قسمتی از خاطراتت نیست. نبودش اذیت می کند. اما نمی دانی بودنش چه خواهد کرد. باید پیش رفت و دید.
***
گفت برنامه ات رو ببینم. در کیفم رو باز کردم و برگه ها رو بهش دادم.
- عکس گرفتی؟
- بله
از توی کیف لپ تاپ رو در آوردم و نشونش دادم.
- دفترچه خاطراتت رو می نویسی؟
- بله
دفتر رو هم از توی کیف در آوردم.
کتاب و چند وسیله ی دیگه به همین صورت از کیف بیرون اومد.
گفت تو این کیفت همه چی پیدا می شه نه؟
کیفم مثل کیف مری پاپینز می مونه.
***
کمیک استریپ های گارفیلد از سال ۱۹۷۸ تا امروز روزانه چاپ شدند. چند وقتیه شروع کردم به خوندنشون ارزشش رو داره.
***
همیشه ناخودآگاه از گفتن حقیقتی که نمی دانم دیگران نسبت به آن چگونه واکنش نشان می دهند، می ترسم و انگار باری از روی دوشم برداشته می شه وقتی می بینم نه تنها ناراحت نمی شوند بلکه خوشحال هم می شوند.
***
خوابش رو دیدم. زنده بود و نسبتا سالم. نه توی خواب از دیدنش تعجب کردم نه بعدا در بیداری. فقط خوشحال بودم که دوباره دیدمش. فکر نکنم هیچ وقت بتونم مرگ رو قبول کنم...