منفی ۱۷

گاهی از خودم بدم میاد. که هستم، همیشه هستم، یا لااقل اون موقع که باید باشم هستم
و تو نیستی... الآن که بیش از همیشه میخواهمت نیستی...

***
گفت من این جا خدافظی میکنما!
گفتم خب من میخواستم حرف بزنم...
گفت خب دو ساعته داریم راه میریم که حرف بزنی دیگه
گفتم خب من نمیتونم حرف بزنم... مینویسم
نوشته رو دادم، خوند...
فقط گفت نامه نوشتی؟ مگه آن شرلیه؟
دیگه هیچی نگفت و رفت...
و من از اون روز دارم فکر میکنم اون جودی ابوت بود که نامه مینوشت نه آن شرلی...

منفی ۱۶

گفت می‌دونی کدوم استتوست رو خیلی دوست داشتم؟ اونی که می‌گفت "بازی ما وقت اضافه نداشت..." پرسیدم چیه این؟ یکی بهم گفت ۹۰ روز با هم دوست بودن، اون موقع بود که فهمیدم همه یه شاعر تو خودشون دارن... حسودیم شد که چرا خودم زودتر با یکی ۹۰ روز دوست نبودم تا این رو براش بگم... حالا جدی خودت گفتیش؟

***

سال‌گشتگی روایتی است از دوبله کردن تئاتری که سال‌ها پیش اجرا رفته توسط بازیگرانش، اشخاصی که رابطه ای داشتند و حالا بعد مدت‌ها دوباره روبه‌روی هم قرار گرفتند، شاید از نظر خیلی‌ها این کار خیلی وارد دنیای شخصی کارگردان/نویسنده شده باشه اما من خیلی دوستش داشتم و معتقدم این شخصی بودن صرفن باعث می‌شه تو بهتر باهاش ارتباط برقرار کنی. بازی خیلی خوب معجونی هم که جای خود داره...

***

بودن تو فضای تئاتر دانشجویی برام تجربه‌ی جدید و عجیبیه برام که دارم ازش خیلی لذت می‌برم. کار با بچه‌ها، دیدن مشکلاتشون، درگیری‌هاشون و...

***

روزهایی هست که عصبانی‌ام، ناراحتم و گاهی نمی‌شه با هیچ‌کس حرف زد. اون موقع‌هاست که می‌نویسم، می‌نویسم برای خوانده نشدن، برای دل خودم. یه دفعه داشتم نوشته‌هامو نگاه می‌کردم دیدم توشون زیاد نوشتم "می‌دونی". فکر می‌کنم برای اینه که خیلی وقتا خیلی چیزا هست که نمی‌گم. بعد یاد فیلم "چیزهایی هست که نمی‌دانی" میفتم:

به هرحال می‌خواستم بگم که... یه چیزهایی هست که نمی‌دونی...

منفي ١٥

آدمم ديگه... آدم هم تا يه جايي مي تونه آروم باشه، بريزه تو خودش، چيزي نگه و سكوت كنه.
آدمم ديگه، آدم هم ناراحت ميشه، شايد بروز نده، شايد به روي خودش نياره اما تا كي؟
يه جايي پر ميشه اون ظرفيت لعنتي...
خدا اون روزو بخير بگذرونه...

گاهي فكر مي كنم زمان چه مفهوم احمقانه ايه...
يك سري عدد كه ما براي خودمون رديف مي كنيم تا به خودمون دلگرمي بديم...
چه احمقانه روز ها مي گذرند، چه مسخره اسم يك ماه رو مي شه رو خيلي چيزها گذاشت...
الكي الكي شد يك ماه!

منفی ۱۴

از اون لحظه ها که این فیلسوف و فلان دانشمند داشته، از همون لحظه ها که به همه چی شک می کنن، می شینن، فکر می کنن و یه نظریه یا ایده ی جدید میدن، از همون لحظه ها منم زیاد دارم.
به زندگی و روابطم فکر می کنم، به آدمایی که روشون سرمایه گذاری کردم برای آینده ام...
به هیچ نتیجه ای نمی رسم هیچ، فقط دپرس میشم و می خوام بزنم همه چیز رو خراب کنم.

***
با خنده های روز های گذشته می خندیم و به خوشی هایی که داشته ایم فکر می کنیم.
غافل از این که یه عکس یا حتی یه فیلم هم هیچوقت نمی تونه واقعیت یک احساس رو نشون بده

***
یه چیز بی ربط هم می تونه باعث شه یه گذشته فکر کنی، یهو یاد یه پست ۴ سال پیشت بیفتی، یاد خیلی خاطره
گاهی یه چیز بی ربط می تونه یه دنیا خوشحالت کنه...

منفی ۱۳

نمی دونم باید از خودم شاکی باشم یا دیگران
از خودم چون با این که خیلی دیر می تونم ارتباط برقرار کنم و صمیمی بشم اما زود اسم "دوست" رو روی آدم ها می ذارم‌؛ یا از همون دیگران که خیلی ساده و آسون نشون می دن که به همین سادگی ها دوست محسوب نمی شن...
از خودم چون از آدم های اطرافم انتظار دارم یا از آدم های اطرافم که خیلی وقت ها بهم نشون دادن که نباید هیچ انتظاری ازشون داشت...
نمی تونم شاکی نباشم، نمی تونم ناراحت نشم
شاید برای همین همواره حلقه ی دوست هام رو کوچیک و کوچیک تر می کنم...

منفی ۱۲

همه چیز تکراری شده، از تکرارها خسته شده ام...
اون وسط وقتی یهو یه روز می‌زنه به سرم و بیخیال درس و امتحان و همه چیز می‌شم، وقتمو می‌ذارم و می‌رم پیش یه دوست قدیمی، می‌رم تئاتر، گالری و ... ، لذت می‌برم و کیف می‌کنم؛ انگار از نو انرژی می‌گیرم...
بهترین حس این مواقع هم اینه که بدونی تنهایی قرار نیست این کارارو بکنی، این که یه نفر همراهته...

***
دیوار چهارم داره دوباره اجرا می‌ره، بعد از اجرا راه افتاده بودم توی خیابون برای خودم آهنگ گوش می‌دادم و فکر می‌کردم؛ خیلی خوب بود.
برهان یعقوبی خیلی به دلم نچسبید، شاید بعد مدت ها دیدن بازی مهدی پاکدل ارزشش رو داشت اما انتظاری که از یعقوبی و کارهاش داشتم بیشتر از این حرفها بود.
امروز آخرین اجرای کروکی رو دیدم و خوشم اومد، هم بازی سعید چنگیریان هم متن عالی بودن.

***

کاش می شد
از خاطره ها جدا شد
آن وقت دیگر چیزی
آزارت نمی دهد
مثلا ماه
او را به یادت نمی آورد
و گل سرخ
هدیه ای عاشقانه نیست
و ساحل هم جایی است صرفا
برای قدم زدن
نه گریستن
کاش می شد
از خاطره ها جدا شد

رسول یونان

منفی ۱۱

آدم ها دور می شوند... بدون این که بفهمی، بدون این که بفهمند...

زود عادت می کنم به بودن ها و دیر به نبودن ها...

دیوار چهارم خیلی خوب بود، بازی ها عالی کارگردانی هم.

تا بعد یک مدت طولانی دوباره از هدفونات استفاده نکنی نمی فهمی چی رو از خودت دریغ کرده بودی...

دی اکتیو بودن فیس بوک به یک روز هم نرسید..

روزهایی که خسته می شم بعد دانشگاه و سروکله زدن با آدم ها و اتوبوس سواری و پیاده روی، می رم  می شینم روی تاب، صدای هدفونم رو زیاد می کنم و سعی می کنم به هیچی فکر نکنم...
جواب می ده...

جغد شدم...
روزها رو می خوابم و شب ها از سکوت و آرامش اطراف لذت می برم...

منفی ۱۰

دوستی داره از ایران می ره و هضمش برام خیلی سخته...
به رابطه ها زیاد فکر می کنم، به آدمها، کسایی که میذاریشون کنار و سعی می کنن برگردن؛ کسایی که خودت میخوای برگردن...

***
برای چند روز فیس بوکم رو دی اکتیو کردم...
فقط برای این که بعد این همه مدت ببینم دنیا بدون فیس بوک چطور می گذره

***

برای خودم یه دفتر خریدم...
یه دفتر که همیشه همراهم باشه، برای این که وقتی چیزی به ذهنم میاد همون موقع بنویسمش، برای این که نوشتن تو جایی غیر این فضاهای مجازی رو یادم نره

***
کلمه، سکوت، کلمه رو دوست داشتم... طنز داستان های آیوز با بازی های خوب و دراماتوروژی عالی فرهاد آییش.

***
بهترین راه برای هدر دادن یک ساعت و نیم از وقت: دیدن کلاه قرمزی...
واقعن دوستش نداشتم
نقد نیما دهقانی

***

اگه فقط آدم ها با قدرت حافظه طلسم نشده بودند...
Bullets Over Broadway - Woody Allen

منفی ۹

من از آن چه به نظر می رسد از شما دورترم
خواهشن همین فاصله را حفظ کنید...

***
بعد از چند سال یه نفر رو می بینی، یه انتظاراتی داری، فکر می کنی به این که با گذشت این چند سال چقدر هنوز تو ذهن اون دختربچه ای که دوستش داشتی موندی؟
به این که بعد اون اتفاقات اگه ببینتت حتمن یه نگاه عصبانی تحویلت می ده، به این که اگه یه روز تو خیابون دیدیش سرت رو بندازی پایین و رد شی تا یکی نزنه تو گوشت...
بعد اما برمی گردی به واقعیت می بینی دخترک تک تک لحظه های با تو بودنش رو یادشه
می بینی با یه آغوش گرم به طرفت میاد
اون وقت فکر می کنی به خودت، به تاثیری که چه بخوای چه نخوای روی اطرافیانت می ذاری...
به این که چقدر برداشتت اشتباه بوده
اون وقته که دلت می خواد بشینی
فکر کنی
و لبخند بزنی

***
یه روزایی هست که میای خونه و اولین کاری که باید بکنی اینه که همه چی رو بندازی تو بالکن تا از دست بو گندی که میدی خلاص شی
اون روزا عمومن روزای خیلی خوبی ان...

منفی ۸

تو دنیای مجازی می تونی هرچقدر که بخوای بزرگ شی، حتی لازم نیست اعتماد به نفس خارق العاده ای داشته باشی، کلن تا دنیا دنیاست همیشه یه آدمایی پیدا می شن تا یه دلیلی پیدا کنن و تو رو بزرگت کنن.
یهو چشم چپ می کنی می بینی کسی که تا دیروز هیچ کس آدم حسابش نمی کرد برای خودش صاحب نظر و منتقد شده.
بدیش اینه که خودشون هم باورشون می شه کسی شدن، هی در مورد این و اون فتوا می دن و حال می کنن با خودشون.
دوست دارن خودشون رو تو خواص جا کنن اما تنها چیزی که به دنبالشن تشویق های عوامه.
نه، دیگه واقعن حالم به هم می خوره از این روابط مجازی و احمقانه.

***
نشستم به دیدن فیلم های وودی آلن و کیف می کنم.

***
کلمه، سکوت، کلمه و آنتیگونه رو از دست ندید...

منفی ۷

آدم ها رو راحت برای خودم بت می کنم
بدی این بت ها هم اینه که خیلی زووود می شکنن...

***
صدای سوت می پیچه توی گوشم
فکر می کنم به تهران نورانی و ساکت این ساعت شب
به زلزله ها و پس لرزه هایی که تمومی ندارند
اگه زلزله بیاد...؟

منفی ۶

ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه ی صبحه
تو بالکن ایستادم و بیرون رو نگاه می کنم
خفاش ها مشغول رقص شبانگاهیشون هستن
دختر طبقه ی همکف تازه داره میره خونه
یه نفر هم تو محوطه در حال پیاده رویه
چراغ های روشن رو می شمرم...
۲۵ تان
جدا ساعت ۴ صبحه؟

***
تموم شد...
حالا دیگه حدودن می تونم بگم راحت شدم و دیگه از دست کنکور خلاص شدم
بالاخره یه کم آرامش

***
تو بالکن ایستادم و دارم فکر می کنم
به یه شعر، به هر شعری که بیاد تو ذهنم
جماعت من دیگه حوصله ندارم، به خوب امید و از بد گله ندارم...

***
فیلم ندیدم و سوژه ی هیچ کدوم از فیلم های روی پرده هم به دلم نمی شینه
تئاتر نیما دهقانی اما خیلی خوب بود، هم ایده، هم اجرا و هم اون احساسی که بهت می ده
دارم هزار و یک شب می خونم

منفی ۵

به روزهای گذشته که فکر می کنم
دیروز، یه هفته پیش، یه ماه، یه سال
مهم نیست چقدر ازش گذشته باشه
هرچقدر هم روز خوشی باشه
حتی اگه بدونم اگه برگردم عقب می تونم خوش تر بسازمش
نمی دونم چرا
اما هیچ جوره حاضر نیستم به گذشته برگردم
***
"من منچستر یونایتد را دوست دارم" مهدی یزدانی خرم رو خوندم و خیلی بهم چسبید.

منفی ۴

سالن اجتماعات مدرسه - روز آخر

وارد سالن که میشم احساس می کنم بدون این که بفهمم وارد مراسم ختم شدم. خیلی ها دارن گریه می کنن، اسم هم رو صدا می زنن و می پرن بقل هم...
وایستادم و متعجب نگاه می کنم...
از اون طرف یکی دفتر تلفن به دست میاد و تا شماره شناسنامه ام رو هم میگه بنویسم.
از دیگری هم قول می گیره که در دسترس باشه، تو دلم می خندم که حتی نمی دونه طرف مقابل تا یه ماه دیگه بیشتر ایران نیست و معلوم نیست چجوری قراره در دسترس باشه...
موقعیت رو درک نمی کنم. نمی دونم باید چی کار کنم. اگه قرار بود دوستی ای با کسی به هم بزنیم تا الان که هر روز همدیگر رو میدیدیم باید شکل می گرفت. همه ی کسایی هم که می خوام تو زندگیم بمونن شماره ام رو دارن دیگه چه احتیاجیه به این کارا؟
در این گیر و دار یکی بقلم می کنه، همین جور داره گریه می کنه، نگاهش می کنم می گم قرار نیست که بمیریم. می خندم و میگم ۱۲ سال درس بالاخره تموم شد، تا ۲ هفته دیگه حتی کنکورمون رو هم دادیم و خلاص. اون وقت داری گریه می کنی؟
به چهار سال پیش فکر می کنم. هرجور حساب می کنم این همه وقت نمی تونه گذشته باشه بدون این که فهمیده باشم...
اما گذشته.
بچه ها هم یاد گذشته ها افتادند. سرود می خونند.

حیاط مدرسه - همون روز

همه کیف به دوش دارن آخرین خداحافظی هاشون رو می کنن، از هم حلالیت می طلبن، وایستادم و نگاه می کنم... هنوز هم گریه می کنن و من اون وسط جیغ می کشم...
از خوشحالی...
بالاخره تموم شد...

منفی ۳

ساعت ۱۲ است
مرد طبقه ی سوم توی تختش می خزه
دخترک طبقه بالاییش هم
مردی توی محوطه راه می ره
نگهبانا دور هم جمع شدند و حرف می زنند
صدای ماشین ها رو می شه شنید،
نور چراغ هاشون رو که تند رد می شه
باد میاد
وایستادم و نگاه می کنم
زندگی جریان داره…

پ.ن ۱. انتهای خیابان هشتم رو دیدم، انتظارم بیشتر از این ها بود، فیلم نامه خوب نبود.
اتفاقی که احساس می کنم خیلی وقته توی سینمامون افتاده اینه که اگه یه بازیگر خوب یه نقش رو خوب بازی کنه همون نقش روش می مونه، همون کاراکتر تکراری... و این بعد مدتی آزار دهنده می شه. این اتفاق توی انتهای خیابان هشتم هم افتاده…

پ.ن ۲. من آدم قابل اعتمادی ام.

منفی ۲

جشنواره تئاتر فجر:
پاورقی بد نبود، خاموشی دریا عالی بود...

عمر چیزهای خوب کوتاهه ؛ همین باعث می شه باوری بهشون نداشته باشم...
"خاموشی دریا"

منفی ۱

دارم فکر می کنم چه جوابی بدم به کسی که اومده برام کامنت گذاشته که خدا رو خوش بیاد:

کلا از خاطره ها نمی شود جدا شد مخصوصا اگه خاطره ******** باشد...

هیچی...
ترجیحن سکوت می کنیم!
پ.ن : بعد مدت ها رفتم جشنواره ی فیلم فجر و "برف روی کاج ها" رو دیدم و احساس کردم وقتم رو تلف نکردم...

۹۷


این جا مدت هاست که روی همون ۹۶ مونده... دلم می سوزه برای این وبلاگ، که اگه زبون داشت تا حالا هزار تا فحش بهم داده بود... کاش زبون داشت.

***
هنوز هم گالری می رم، تئاتر می رم و فیلم می بینم اما نه مثل قبل، می شینم و حسرت می خورم که این فیلم هم اومد روی پرده ی سینما و رفت اما من ندیدمش، که چقدر شوق دیدنش رو داشتم اما نشد. بی حوصلگی، تنبلی یا هزار بهونه ی دیگه برای خودم جور می کنم. پُرم از این جور بهونه ها... بهونه هایی که توی دلم می خندم بهشون اما تنها دلایلیه که می تونم بیارم... تو دادگاهی که هر روز برای خودم تشکیل می دم همیشه متهمم و با همین ها سعی می کنم خودم رو مبرا کنم.

***
دلم تنگ می شه برای اون روزها... شاید نمی نویسم تا حداقل هرکسی که نگاه می کنه فقط همون پست ها و همون روزها رو ببینه، روزهایی که خیلی دوستشون داشتم. دلم برای اون پیاده روی ها تنگ شده، از میدان تجریش تا پارک وی، تا میرداماد، تا هرجایی که حرف زدن هامون می بردمون...

***
رفته بودم مسافرت. آن قدر آسمون پر ستاره بود که دیگه دلم نمی خواد به آسمون این شهر نگاه کنم، تهران هم مثل خودم خسته است...

***
خاطره ها... عجیبند، گاه آن چنان می چسبند به آدم که حال فراموشش می شه و گاه آن چنان دورند که گویی اصلن گذشته ای وجود نداشته...

***
کاش می شد
از خاطره ها جدا شد
آن وقت دیگر چیزی 
آزارت نمی دهد

تکه‌ای از شعر: رسول یونان

روز نوشت ۹۶


می خوام اولین پست سال ۱۳۹۰ ام رو روز ۱۳ به در بنویسم تا هرچقدرش رو که خواستین بذارین به حساب دروغ ۱۳.

***
از ۲ بهمن تا به امروز خیلی چیز ها عوض شده، خیلی اتفاق ها برام افتاده. نمی دونم چرا تو هر بازی ای که شرکت می کنم همیشه غول مرحله آخر همون اول جلوی راهم سبز می شه.

***
کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد رو به پیشنهاد یکی از دوستام خوندم و دوستش داشتم. گاهی فکر می کنم کاش یه چنین اتفاقی برای من هم میفتاد تا واقعا ارزش زندگی رو می فهمیدم...

***
تیاتر مرغ دریایی و دایی وانیا رو دیدم هر دو از حسن معجونی، تیاتر های خوبی بودند و دوستشون داشتم اما بازی های تیاتر دایی وانیا به خاطر میانگین سنی بالاتر بازیگرهاش بیشتر به دلم نشست.

***
جدایی نادر از سیمین رو دیدم و خیلی دوستش داشتم، بازی ها، فیلمنامه، همه چی عالی بود.

***
رفتم کنسرت رضا یزدانی، خیلی عالی بود، خیلی وقت نیست که طرفدارشم ولی کارش رو دوست داشتم.

***
آدم ها رو نمی شه تو سختی ها شناخت، فقط سختی ها نیست که چهره ی آدم رو مشخص می کنه، گاهی مسائل پیش پا‌افتاده بیشتر کمکت می کنه تا آدم ها رو بشناسی

روز نوشت ۹۵


 خیلی وقته که فکر ها توی کله ام تلنبار شدن، دستم به نوشتن نمی ره، با خودم دفنشون می کنم توی ذهنم، همه رو، چه خوب چه بد.

***
روابط انسانی چند وقتیه که خیلی فکرم رو مشغول کرده، که چه راحت می شه به روابط تکیه کرد، بهشون وابسته شد و اون روابط به چه سادگی می تونن از بین برن، مهم نیست چقدر محکم بوده باشند، مهم نیست چقدر طولانی بودند، وقتی قراره یه رابطه ای تموم بشه کاریش نمی شه کرد.

***
دوستای جدیدی میان و سعی می کنن جاهای خالی رو پر کنند، اما مهم اون اطمینانیه که دیگه از دست رفته، اطمینان به این که طولانی شدن و به درازا کشیدن ممکنه باعث محکم شدن رابطه بشه...

***
این مدت می شه گفت ننوشتنم به خاطر این نبوده که مشغول کاری، دوستای جدید و تفریحات جدیدی پیدا کردم اما ذهنم مشغول بود، می نوشتم هر روز هزار هزار بار، هزار تا کاغذ توی مغزم سیاه کردم اما دلم به نوشتن تو هیچ جای دیگه ای نیومد، حرفا از آلونک گرم و نرمشون تو گوشه ی ذهنم بیرون نمی اومدن.

***
موقع امتحانات بود و خیلی کمتر کتاب خوندم، اما کتاب پنجره زودتر می میرد پوریا عالمی رو خوندم و دوست داشتم با این که خیلی از نوشته هایی که در مورد جنگ هستند خوشم نمیاد اما کتاب زندگی یک خانواده و حواشی زندگیشون رو که جنگ اون رو تحت شعاع قرار داده بود به خوبی نشون می ده.

***
تیاتر متولد ۱۳۶۱ رو دیدم، هر قسمت از زندگی یک دختر متولد ۱۳۶۱ رو یک نفر بازی می کرد، به نظرم بازی ها جای تحسین داشتند.

***

نمایشگاه باربد گلشیری در گالری آران برگزار می شه، نمایشگاه عجیب و متفاوتی بود، بعد مدت ها نمایشگاه نرفتن شروع خوبی بود.

***
بالاخره برف اومد، دلم برای برف خیلی تنگ شده بود، اصلا نمی شه متولد زمستون بود و برف رو دوست نداشت، رفتم و روش راه رفتم و صدای فشرده شدنش زیر پام لذت بردم، کلی هم برف بازی کردم...

***
بخوانیدش...

روز نوشت ۹۴

گاهی عجیب حضور یک نفر می تونه همه چیز رو عوض کنه...

***
پاییز دوست داشتنی اومد... زیر اولین بارون هاش تاب سواری کردم، خیلی خوب بود.

***
تنها بدی پاییز اینه که حساسیتم عود می کنه... تنبلی رو هم یه جوری می ذاریم به حساب همین حساسیت...

***
بعضی وقتا یه اتفاقاتی می افته که باعث تعجبت می شن. گاهی انقدر این اتفاق ها از نظرم غیرمنتظره و عجیب غریب اند انقدر شوکه ات می کنند که ذهنت کار نمی کنه که چجوری واکنش نشون بدی.

***
این روزها وب گردی می کنم، آهنگ گوش می دم، درس می خونم و حسرت کارهایی که می تونم و انجام نمی دم رو می خورم.

***
مثل من

روز نوشت ۹۳

نصف سال ۸۹ هم گذشت و من هنوز باورم نمی‌شه، عجیب روزها می‌گذرند و نمی‌فهمم.

***
کم کار شدم این چند وقت، کتاب تازه ای نخوندم، خواستم تا بیشترین حد ممکن استراحت کنم و آماده باشم برای پاییز.

***
صحرای دوبی، زن عربی می‌رقصید، چندتا از مردها پشتشان را کردند و من فکر می‌کردم اگر ایران بود آن ها پشتشان را نمی‌کردند، زن باید جایش را عوض می‌کرد.

***
گارفیلد خواندن ادامه دارد.

***
صداها غلط اندازند، امروز مطمئن شدم.
وقتی در مطب دکتر به حرف های بیماری که یک پرده بینمان فاصله بود گوش می کردم و در ذهنم برایش تصویر می‌ساختم. اما وقتی ویزیتم تمام شد، دیدم هیچ شباهتی با تصورات من نداشت، اما صداها انسان ها را زیباتر می سازند گاهی.
من تصور خودم از آن پیرزن رو بیشتر دوست داشتم. با آن که سنش بیشتر بود اما دوست داشتنی تر بود.
شاید هم ربطی به صداها ندارد، کلا تصویرهایی که در ذهنم می‌سازم از افراد و شخصیت ها برام مانوس‌ترند.
برای همین هم هست وقتی فیلم کتابی رو ندیدم و شخصیت هایش رو بدون شناخت بازیگرهای فیلم برای خودم می‌سازم دیگر فیلم برام دلچسب نیست.

***
عادت کرده‌ام، عادت کرده‌ام کسی را در خیابانی، خانه‌ای، جایی ببینم و به یاد بیارم اما اون شخص هرچقدر هم سعی کنه هیچی از من یادش نیاد، گاه اسم‌ ها در ذهنم حک می‌شوند گاه چهره ها.
درسته ناراحت کننده است اما آدم بهش عادت می‌کنه، دیگه خیلی ناراحت نمی‌شم که من رو به یاد نمیارن...
اما برام خیلی عجیب بود کسی برخلاف روند همیشگی عمل کنه، خیلی خیلی عجیب بود.
عجیب به همه چیز عادت می کنیم...

***
چرا این فردا که روز تغییر است نمی‌رسد؟

روز نوشت ۹۲

"آن جا که پنچرگیری ها تمام می شوند" حامد حبیبی و "من گنجشک نیستم" مصطفی مستور رو خوندم و دوستشون داشتم.
چرا تم بیشتر کتاب های چاپ امسال "مرگ" بود؟

***
همشهری داستان می خوانم و دوستش دارم... سری جدید خیلی بهتر شده...

***
همچنان گارفیلد می خونم و هنوز به حال نرسیدم. گویی دارم تاریخ رو مرور می کنم، می خونم و می خونم و می بینم روزی که اون کاریکاتور چاپ شده من هنوز به دنیا نیومده بودم، به دنیا اومدم، یکساله شدم، دوساله شدم و...

***
تیاتر "همه ی فرزندان خانم آغا" رو دیدم. همان گروه بازیگرهای "خدافظی نکردی با نجمه، سورچی!" بودند، با بازی های خوب، همان تم مذهبی ایرانی رو هم داشت. داستان فیلم با نگاهی به باغ آلبالو و مرغ دریایی چخوف نوشته شده بود. مشکل تیاتر این بود که داستان ها و گره های زیادی رو مطرح می کرد که در آخرش برای همه اشون پایانی پیدا نمی کردی. بی نهایت داستان کوتاه و خوب داشت اما در کنار هم قرار دادنشون خوب از آب در نیامده بود.

***
شب زنده داری های ماه رمضان هم کیفی داره... یک شب رو به پرسه در سینماها گذروندیم.
مقلد شیطان رو دیدم، بازی ها خیلی خوب نبودند، داستان هم در بعضی مواقع جذابیتش رو از دست می داد...

***
تازگی ها زیاد پیاده روی می کنم... دنیایی تفاوت هست بین تنهایی پیاده روی کردن و تنها نبودن، تنهایی هدفون ها را می گذارم توی گوش هایم صدا را بلند می کنم تا سروصدای خیابان و مزاحم ها را نشنوم فکر می کنم، نگاه می کنم و گاهی هم چیزی می خونم. اما وقتی تنها نیستم باید قدم هایم رو تنظیم کنم، فکرهایم رو به زبان بیارم، گوش هایم رو برای شنیدن صدایی به جز صدای موزیک باز بذارم، هم از دید خودم و هم از دید همراهم به اطراف نگاه کنم، کتاب نمی خونم اما فکرها و حرف هایی که هنگام پیاده روی رد و بدل می شه از خواندنی ترین کتاب ها چیزی کم نداره. پیاده روی رو دوست دارم چه تنهایی چه همراه یک نفر دیگر، هر کدام به نوعی برام آموزنده است.
زمان پیاده روی

***
وقت گذروندن و حرف زدن از آدم هایی که می شناسیشون و در مورد اتفاقاتی که ازشون خبر نداشتی یک بعد از ظهر دوست داشتنی برام بوجود آورد.

***
تازگی گاهی عکس می گیرم، عکس و عکاسی رو دوست دارم، خیلی.

دوباره ۹ شهریور شد...
و من هنوز نمی دونم از ۹ شهریور بدم میاد یا نه...

روز نوشت ۹۱

این چند وقت "نگران نباش" مهسا محب علی ، "مردی که گورش گم شد" حافظ خیاوی ، "یوسف آباد خیابان سی و سوم" سینا دادخواه ، "بهار۶۳" مجتبی پورمحسن ، "مرگ بازی" پدرام رضایی زاده ، "شب ممکن" محمدحسن شهسواری ، "به پشت سر نگاه نکن" آرام روانشاد رو خوندم. کتاب های خوبی بودند. بهار ۶۳ و نگران نباش رو خیلی دوست نداشتم. اما شب ممکن رو به همه پیشنهاد می کنم بخونند.

***

تیاتر کالیگولا رو دوست داشتم. بازی ها بخصوص بازی صابر ابر خیلی خوب بود.تیاتر نورا رو هم دیدم. بازی ها خوب بودند اما داستان رو خیلی دوست نداشتم.

***
با یکی از دوستام یهو زد به سرمون که بریم و دفترچه خاطرات بخریم و با هم قرار بذاریم که مرتب توش بنویسیم. رفتیم و خریدیم. قبلاها هم دفترچه داشتم اما همیشه خیلی زود ازش خسته می شدم ، نوشته هام از نظرم مسخره میومدن. اما این دفعه دیگه می خوام ولش نکنم. حتی اگه شده به نوشته های قبلیم نگاه نکنم تا به نظرم مسخره نیان.
یکی از دلایل دیرتر نوشتنم هم این بود که سرگرم دفترچه ام بودم.

***
چند هفته پیش یه ۳شنبه ی خیلی خوب رو با دوستام گذروندم. رفتیم نشر چشمه و نشر ثالث. چندتایی هم کتاب خریدیم. هم چنان دارم کتاب اضافه می کنم به کتاب هایی که چیده شدند روی هم و منتظر خوانده شدند. تازه اون ها هم تمام نخوانده هام نیستن. اما به جای این که ناراحتم کنن بهم انرژی می دن تا زودتر بخونم کتابی که تو دست دارم رو. که زودتر به اون ها برسم.

***
نمی شه شکه نشد، تعجب نکرد. وقتی سعی داری گذشته ای رو در خودت دفن کنی و از یاد ببری گو این که اصلا از اول وجود نداشته اما یکهو مرده ات شروع به تکان خوردن کند. دوباره کسی از اون گذشته به حالایت بیاید و بخواهد در آینده ات هم حضور داشته باشد. تقصیری ندارد، حتی نمی داند دفنش کرده بودم.
اما این که بخواهی اون رو جدا کنی از باقی خاطرات و زنده نگهش داری سخته.
گاهی نمی دونم دلم می خواد چنین اتفاقی بیفتد یا نه... هر چقدر هم کوچکش کنی در نظرت باز هم قسمتی از خاطراتت نیست. نبودش اذیت می کند. اما نمی دانی بودنش چه خواهد کرد. باید پیش رفت و دید.

***
گفت برنامه ات رو ببینم. در کیفم رو باز کردم و برگه ها رو بهش دادم.
- عکس گرفتی؟
- بله
از توی کیف لپ تاپ رو در آوردم و نشونش دادم.
- دفترچه خاطراتت رو می نویسی؟
- بله
دفتر رو هم از توی کیف در آوردم.
کتاب و چند وسیله ی دیگه به همین صورت از کیف بیرون اومد.
گفت تو این کیفت همه چی پیدا می شه نه؟
کیفم مثل کیف مری پاپینز می مونه.

***
کمیک استریپ های گارفیلد از سال 
۱۹۷۸ تا امروز روزانه چاپ شدند. چند وقتیه شروع کردم به خوندنشون ارزشش رو داره.

***
همیشه ناخودآگاه از گفتن حقیقتی که نمی دانم دیگران نسبت به آن چگونه واکنش نشان می دهند، می ترسم و انگار باری از روی دوشم برداشته می شه وقتی می بینم نه تنها ناراحت نمی شوند بلکه خوشحال هم می شوند.

***
خوابش رو دیدم. زنده بود و نسبتا سالم. نه توی خواب از دیدنش تعجب کردم نه بعدا در بیداری. فقط خوشحال بودم که دوباره دیدمش. فکر نکنم هیچ وقت بتونم مرگ رو قبول کنم...

روز نوشت ۹۰

به نسبت قبل کتاب زیاد خوندم این چند وقته.
"شاخ" و "ها کردن" پیمان هوشمندزاده ، "برف و سمفونی ابری" پیمان اسماعیلی و "احتمالا گم شده ام" سارا سالار. حس ترس برف و... گمشدگی احتمالا... انتظار برای پیش آمدن یک اتفاق شاخ را دوست داشتم.

***
از "هفت دقیقه تا پاییز" خوشم آمد با این که انتقادهای زیادی بهش وارد بود و می تونست خیلی بهتر از این ها باشه.

***
"خدافظی نکردی با نجمه، سورچی!" تم مذهبی داشت اما بازی ها خیلی خوب بودند.
"منهای دو" هم کمدی بود.

***
حرف از گذشته به میون اومد، از پارسال و دلم تنگ شد برای آن همه خوشی، خواستم فراموش کنم تمام اون ناراحتی ها رو. اما نمی شه، نمی تونم.

***
آمدی به خوابم ، دو بار و فکر می کردم حتی توی خواب هم می خوام دوباره ببینمت؟
جوابم رو با فرار از دستت دادم. نه!

***
من هم بی حوصله ام، نمی دونم چرا.

روز نوشت ۸۹

خندیدی
می دانستم چرا
می دانستم حق داری
اما خنده ات را دوست نداشتم
من هم از آن چه که بهش می خندیدی خوشم نمی آمد
اما وقتی سکه ای توی جوی آب می افته هر دو طرفش رو از دست می دی
و من آن روی سکه را دوست داشتم. خیلی
کاش هر دو روی سکه ها شبیه هم بودند

***
گاهی از خودم بدم میاد
هر کاری که می کنم
هر حرفی که می زنم
هر چیزی که می نویسم
همیشه به بدترین حالت ممکن فکر می کنم
که نکنه این حرفم/کارم/نوشته ام کسی رو برنجونه
در حالی که من قصدم رنجوندن دیگران نیست.

***
این چند وقته بیشتر وقتم رو تو خونه می گذرونم
به گل ها آب می دم و به طرز عجیبی از این کار کیف می کنم.
همه ی گل ها اسم دارند
باهاشون حرف می زنم
دعواشون می کنم که چرا برگ هاشون زرد شده
از غنچه هاشون تعریف می کنم
یک روز که به خودم توجه کردم دیدم تمام این حرف ها رو توی دلم زدم.
امیدوارم گل ها حرف هام رو شنیده باشند
چون من عموما خیلی آدم پرحرفی ام
اما حرف هام توی سرم می مونن
یادم می ره با صدا اعلامشون کنم.

***
بامزه بود
مهسا داشت می رفت پیش سحر که همسایه ی دوستمه
منم گفتم با مهسا برم و یه سری هم به دوستم بزنم.
خواب مونده بودن و اگه نرفته بودیم پیششون دیرشون می شد
این طوری شد که من هر روز صبح یه نیم ساعتی رو پیششون می گذروندم
و صبح هام متفاوت شدند
این تفاوت ها رو دوست دارم و خیلی ازشون استقبال می کنم.

***
این مدت زیاد پیاده روی کردم
زیاد گوش دادم
و خیلی زیاد کیف کردم.

***
وقتی کسی را دوست دارم
دوست دارم دوستم داشته باشد
و از اون مهم تر بداند که دوستش دارم.

***
یادمه از وقتی بچه بودم سالی یه بار یا دیرتر حساسیت ام خودش رو نشون می داد
تمام کف دستم پر از جوش می شد بعد آروم می ترکیدند و تمام.
امسال بعد دو سه سال برگشتند و تمام شدند

***
از دست جوش ها که راحت شدم آبله مرغون گرفتم.
به من می گن خوش شانس!

***
خدایا بابت جام جهانی ممنون که اگه نبود معلوم نبود این روزها باید چه شکلی سر خودمون رو گرم می کردیم.

روز نوشت ۸۸

دوست دارم بنویسم اما شاید ننوشتن بهتر باشه...

آرزو هایم رو فیکس کرده ام... تا آخر هم پاشون می ایستم و تمام تلاشم رو برای عملی کردنشون می کنم.

اوضام خوب نیست...

گفت حالت خوب باشه اگه ناراحت بودی و گریه کردی بدون من رو یه دنیا ناراحت کردی.

گفتم من دیگه غلط بکنم گریه کنم

قول سختیه. نه می خوام ناراحت باشه و نه می تونم خیلی خوشحال باشم.

اتاقم بوی چوب نو می ده. بوی تازگی...

یک سال گذشته... بیشتر از یک سال... باورش سخته...

روز نوشت ۸۷

کاش حداقل می فهمیدی که ناراحت می شوم...

***
سردردم دوباره عود کرد فکر کنم بدونم چرا.

***
سوار اتوبوس شدم... حوصله ام سر رفته بودم روبیکی که تازه خریده بودم رو از جیبم در آوردم و شروع کردم به درست و خراب کردنش... سرمو که آوردم بالا دیدم ۳ تا چشم زل زدن و دارن من رو نگاه می کنن...

***
سوار آژانس که شدم راننده صدای آهنگشو انقدر زیاد کرده بود که هدفون نذاشتم تفاوتی با گذاشتن نداشت... یه آهنگی شروع به پخش شد... برگشت و بهم گفت که آهنگ رو گوش بدم و نظرم رو بگم. من هم حداکثر تلاشم رو کردم که با دقت گوش بدم و ببینم چی می گه. یکی از همین آهنگهای پاپ بود. آهنگ که تموم شد گفتم خوب بود ( چیز دیگه ای نمی شد گفت) گفت چقدر خوب؟ به نسبت بقیه ی آهنگهایی که گوش می دی؟ نمی دونم انتظار داشت با فرهاد و نامجو مقایسه اش کنم یا با آهنگ هایی که ترجیحا گوش نمی دم...

***
تو اتوبوس بودم که دیدمش. نشسته بود روی صندلی کنار اتوبان ، هدفونهاش رو گذاشته بود تو گوشش و سرش رو با ریتم آهنگ تکون می داد... گاهی خوبه آدم انقد براش مهم نباشه که الآن ممکنه هزار نفر نگاهش کنن و حتی بهش بخندن...

***
گفتم تو از دست ***  اذیت نمی شی؟ اصلا انگار تو یه دنیای دیگه اس... گفت نه، خیلی وضعش از منو تو بهتره. گفتم چطور؟ گفت می دونی آدم هر چی کمتر بفهمه راحت تره... راست می گفت هر چی بیشتر بری پایین بیشتر ممکنه یه بلایی سرت بیاد...

***
فکر کنم باید نظرمو عوض کنم. انتظار اذیتم نمی کنه تا زمانی که امید داشته باشم پایانی خواهد داشت.

***
دور هم جمع شدن رو دوست دارم... با این که برام خیلی زود می گذره...

***
خیلی بامزه اس که یهو یه نفر رو ببینی اون هم وقتی که به فکرش بودی! سورپرایز!

***

گودر جاندار بسیار مفیدیه تا وقتی که هوس نکنی یه مدت سر نزنی چون اون موقع یهو از دیدن ۱۰۰-۲۰۰ تا پست نخونده آدم دق می کنه...

***
مثلا قراره من یه مدت کمتر بیام سر بزنم... سعی خودمو می کنم...